|
شب بود . خيلي وقت بود كه شب بود و او بوم شب گردي شده بود بر قدِ خشكه رود ، كه نميدانست از كي خشك شده است و چرا خشك شده است و كي باعث خشك شدنش شده است . مي رفت و مي آمد . بالا و پائين ، پائين و بالا و به اين خوش بود كه تنهاي تنهاست و هيچ كس اورا نمي بيند .اما هيچ كس نمي دانست . دو چشم ديگر ،دو چشم بي نور ، آرام و بي صدا پشت سرش ، سايه به سايه اش ، خودش را روي شنهاي داغ و تفتيده ی خشكه رود ، مي كشاند و مي آيد . شب بود و او به تاريكي عادت كرده بود . شب بود و او توي ظلمات ، راحت بود . كه كسي نمي ديدش ، حرامزاده نمي خواندش . شب بود و هيچ صدايي نبود و او بي صدايي را دوست داشت ، اگر صداها راحتش مي گذاشتند . « دامب و دومب ، دامب و دومب و دو دو دو دومب و دامب و دومب » دهل زن مي كوبيد و دهل لوكِ مست و كف كرده اي شده بود ، كه صدايش دشت را به لرزه واداشته بود و ساززن همه باد شده بود ، نفسش ، جسمش ، صدايش ، چشمش . بادي كه مي خواست رگهاي سبز گونه اش را بتركاند . و عروسِ كوچك ، مثل همه ی عروسهاي اينجا، مي لرزيد و مي ترسيد«اگر تمساحها ....!» و داماد مثل شقه ي گوشتِ خون چكاني كه روي دوشش داشت ، سرخ مي شد و زرد مي شد و مثل همه ی دامادها با خودش مي گفت : « اگر تمساحها قبول نكنند ، اگر تمساحها ....» و چوب او، جوبی که مثل نیزه بود . همراه با دهل ، تاريكي را شكافت و نوكِ آهنينش ، به ضرب ، دلِ خشكه رود را جر داد. هيچ صدايي نيامد و او آهسته پرسيد « كجايند » ؟ و فرياد كشيد « كجائيد ؟! » شب بود و خيلي وقت بود كه شب بود و رود خشك شده بود و تمساحها... مگر مي شد بي تمساحها زندگي كرد ؟.! مگر مي شد دخترها بي تبرك به خانه بخت بروند ؟!. نوبرانه ي باغها ، بره هاي گله را كي تبرك مي داد ؟ ... شب بود . دهل مي كوبيد و همه ي اهلِ ده لب رود بودند و داماد شقه ي گوشت را جلوي عروس گرفت و عروس رقصِ لرزان دستانش را ، با لب گزيدن آرام كرد و دستانش را حائل گوشت كرد و داماد آن را پرواز داد . زنها كل كشيدند و تمساحها ، از سرِ سيري گوشت را بلعيدند . هل هله ي مردم ، صداي ساز و دهل را خفه كرد . عروسي شان تبرك شده بود . و او سرش را ميان دستهايش گرفت . روي زمين نشست و گفت « كي آنها را تبرك دهنده كرد ! ؟ چرا همه دوستشان داشتند ؟!. چرا ؟ ... منم دوستشان داشتم ؟ پس چرا …..» باد شن ها را مي روبيد و بوته هاي خشكيده ي خار را،دور خودشان به رقص وا میداشت . بوته ها فرياد می زدند . زوزه مي كشيدند و به سمت خشكه رود ، مي غلطيدند . و او سفيدي مات و مرده ي بوته را ، جفت خاكستري و لزِج نوزادي مي ديد برروی دست داماد ديروزي . و شيون دنبا له دارِ زنا نی را میشنید كه به دنبال شويشان مي دويدند و هراسان دعا مي كردند . بچه هاي سفيدپوشی را میدید كه التماس کنان جلوي مرد را مي گرفتند . مرد مصمم و پرافتخار ، جفت را به داخل رود انداخت . و اين با وحشت از جا پريد و بطرف مرد دويد و فرياد كشيد « نه ! » بوته ی خار صورتش را شيار زد . خون پنجه هايش را گرم كرد . او از پشت چشمان وق زده اش داماد را ديد.داماد دو دستي به موهاي سرش آويزان شده بود . تمساحها جفت را قبول نكرده بودند .! جفت را آب برده بود ! بوته غلطان غلطان در مسير خشك رود پيش رفت . داماد در هم پيچيد ، گلوله شد . سحر شد و ُمرد .به بچه اش حرا مزاده گفتند و عروس بچه ي حرامزاده خوانده اش را برداشت و به كوير زد و در دل برهوتِ كوير گم شد. ساز می زد . دهل می کوبید. « دامب و دومب .دادا دومب دومب دومب دومب !» و او فرياد كشيد : « كجائين ؟ ... حرومزاده ها دنيا رو پر كردن و عروسا بي تبركِ دندوناي شما به خونه ي بخت مي رن . كجائين تا به حال روزشا ن اشك بريزين » دشت صدايش را پسداد ! و آنكه سر به دنبالش داشت ، آهسته روي شنها لميد و اشك گونه هايش را خيساند و او صدائي شنيد . دهل زنان دوباره كوبيدند . خشكه رود از تشنگي در آغوش باد از حال رفته بود و او جغد خسته اي بود كه سر در پي تمساح ها داشت . مي خواست تبرك شود ؟ مي خواست انتقام حرامزاده خواندنش را بگيرد ، يا تقاص خون پدرش را يا … ؟رود خشك شده بود و آدم ها بي تمساح مانده بودند . و او به سياهي نگاه كرد ، به شبِ كوير ، كه تا بي نهايت ادامه داشت . محيط رمزآ لودي كه هيچ چيزش به منطق آدمها نمي خورد و هيچ وقت از سر صلح در نمي آمد . شب بود و او برخلاف همه ، مي دانست تمساحها از باران نيستند ، با باران نمي آيند و با خشكسالي نمي ميرند ، نمي روند . مي دانست ، از نور فراريند ، مي دانست اگر صد سال ، دنيا به كامشان نباشد ، زير شنها چاله اي مي كنند و آنقدر پنهان مي مانند تا باران ببارد و خشكه رود به رقص بيفتد و ...و مي دانست ، شب كه شد جان مي گيرند . آهسته و آرام ، مثل يك شبح سر در پي شكار مي گذارند و در يك فرصت …و او مي گشت ، خسته خسته شب را زير پا له مي كرد . تاريكي را مي شكافت تا ...ل ها به صدا در آمدند ، ساز شيون زد و پرده هاي گوشش را تحريك كردند . از جا بلند شد . به جست و خيز افتاد . چوبش را برداشت و مثل جادوگران هزار سال پيش چرخيد و چرخيد و چرخيد . چوب را مثل نيزه اي توي هوا مي چرخاند ، به زمين فرو مي كرد و نرمه ي سفيد زير شكم تمساح هاي ناديده را جر مي داد و صورتش را در خون نبوده ي آنها تبرك مي داد . و وقتي از نفس افتاد . آنكه پشت سرش بود بي توجه به صداي طبل و شيون دردآلود باد ، تاريكي را شكافت و آهسته آهسته جلو خزيد . او نفس نفس مي زد و با ته مانده ي نيرويش ، خودش را مي جنباند . و حس مي كرد خون آنهمه تمساح كه بر سر و تنش ريخته از تبرك گذشته و به خفقانش انداخته است . هنوز از هوش نرفته بود كه شبح تمساح از تاريكي بيرون آمد و او دست به چوبش برد . تمساح آهسته چرخيد . بالاي سرش ايستاد . او دوباره خنديد . و گفت « پیداش کردم ، اين ديگه يه شبح نيست ! » شايد هم بود . اين بار به زور خنديد . تمساح جلو خزيد . قطره اي از اشكهايش بر روي صورت او چكيد . او چوب را بدست گرفت . نه اينكه اينهمه شب ، سر به دنبالش داشت ! . چوب را بلند كرد. نوك آهنين چوب در آ ن تاريكي برق زد . تمساح از روی ريا ،. چند قطره ی اشک ریخت . چشمانش را بست . كمي به عقب رفت تا مسلط تر باشد . او آهسته خنديد و شاید هم ترسید ! شاید به تبرک شدنش فکر کرد . تبرک خواستن دیگران. باد نیزه را تاب می داد تمساح بی خیال ایستاده بود .او چوب را بطرف بالاي خشكه رود پرت كرد و گفت « چه فایده !؟ » هم زمان با پرواز چوب، لولاهاي فك تمساح گرسنه ، مثل برق از هم باز شدند . چند دقيقه ي بعد ، باد با رقص همیشگی و هزارساله اش ، بستر خشكه رود را پاک کرد ،و با شنهاي نرم روي لكه هاي اشك تمساح را پوشاند . علی اکبر کرمانی نزاد
|
|