اگر تبرک مي شد

علي اکبر کرماني نژاد
kavere39@noavar.com

شب بود . خيلي وقت بود كه شب بود و او بوم شب گردي شده بود بر قدِ خشكه رود ، كه نميدانست از كي خشك شده است و چرا خشك شده است و كي باعث خشك شدنش شده است . مي رفت و مي آمد . بالا و پائين ، پائين و بالا و به اين خوش بود كه تنهاي تنهاست و هيچ كس اورا نمي بيند .اما هيچ كس نمي دانست . دو چشم ديگر ،‌دو چشم بي نور ،‌ آرام و بي صدا پشت سرش ، سايه به سايه اش ، خودش را روي شنهاي داغ و تفتيده ی خشكه رود ، مي كشاند و مي آيد .
شب بود و او به تاريكي عادت كرده بود . شب بود و او توي ظلمات ، راحت بود . كه كسي نمي ديدش ، حرامزاده نمي خواندش .
شب بود و هيچ صدايي نبود و او بي صدايي را دوست داشت ، اگر صداها راحتش مي گذاشتند .
« دامب و دومب ، دامب و دومب و دو دو دو دومب و دامب و دومب »
دهل زن مي كوبيد و دهل لوكِ مست و كف كرده اي شده بود ، كه صدايش دشت را به لرزه واداشته بود و ساززن همه باد شده بود ، نفسش ، جسمش ، صدايش ، چشمش . بادي كه مي خواست رگهاي سبز گونه اش را بتركاند .
و عروسِ كوچك ، مثل همه ی عروسهاي اينجا، مي لرزيد و مي ترسيد«اگر تمساحها ....!»
و داماد مثل شقه ي گوشتِ خون چكاني كه روي دوشش داشت ، سرخ مي شد و زرد مي شد و مثل همه ی دامادها با خودش مي گفت : « اگر تمساحها قبول نكنند ، اگر تمساحها ....»
و چوب او، جوبی که مثل نیزه بود . همراه با دهل ، تاريكي را شكافت و نوكِ آهنينش ، به ضرب ، دلِ خشكه رود را جر داد. هيچ صدايي نيامد و او آهسته پرسيد « كجايند » ؟ و فرياد كشيد « كجائيد ؟! »
شب بود و خيلي وقت بود كه شب بود و رود خشك شده بود و تمساحها... مگر مي شد بي تمساحها زندگي كرد ؟.! مگر مي شد دخترها بي تبرك به خانه بخت بروند ؟!. نوبرانه ي باغها ، بره هاي گله را كي تبرك مي داد ؟ ...
شب بود . دهل مي كوبيد و همه ي اهلِ ده لب رود بودند و داماد شقه ي گوشت را جلوي عروس گرفت و عروس رقصِ لرزان دستانش را ، با لب گزيدن آرام كرد و دستانش را حائل گوشت كرد و داماد آن را پرواز داد .
زنها كل كشيدند و تمساحها ، از سرِ سيري گوشت را بلعيدند . هل هله ي مردم ، صداي ساز و دهل را خفه كرد . عروسي شان تبرك شده بود .
و او سرش را ميان دستهايش گرفت . روي زمين نشست و گفت « كي آنها را تبرك دهنده كرد ! ؟ چرا همه دوستشان داشتند ؟!. چرا ؟ ... منم دوستشان داشتم ؟ پس چرا …..»
باد شن ها را مي روبيد و بوته هاي خشكيده ي خار را،دور خودشان به رقص وا میداشت . بوته ها فرياد می زدند . زوزه مي كشيدند و به سمت خشكه رود ، مي غلطيدند .
و او سفيدي مات و مرده ي بوته را ، جفت خاكستري و لزِج نوزادي مي ديد برروی دست داماد ديروزي . و شيون دنبا له دارِ زنا نی را میشنید كه به دنبال شويشان مي دويدند و هراسان دعا مي كردند . بچه هاي سفيدپوشی را میدید كه التماس کنان جلوي مرد را مي گرفتند .
مرد مصمم و پرافتخار ، جفت را به داخل رود انداخت . و اين با وحشت از جا پريد و بطرف مرد دويد و فرياد كشيد « نه ! »
بوته ی خار صورتش را شيار زد . خون پنجه هايش را گرم كرد . او از پشت چشمان وق زده اش داماد را ديد.داماد دو دستي به موهاي سرش آويزان شده بود . تمساحها جفت را قبول نكرده بودند .!
جفت را آب برده بود ! بوته غلطان غلطان در مسير خشك رود پيش رفت . داماد در هم پيچيد ، گلوله شد . سحر شد و ُمرد .به بچه اش حرا مزاده گفتند و عروس بچه ي حرامزاده خوانده اش را برداشت و به كوير زد و در دل برهوتِ كوير گم شد.
ساز می زد . دهل می کوبید. « دامب و دومب .دادا دومب دومب دومب دومب !»
و او فرياد كشيد : « كجائين ؟ ... حرومزاده ها دنيا رو پر كردن و عروسا بي تبركِ دندوناي شما به خونه ي بخت مي رن . كجائين تا به حال روزشا ن اشك بريزين » دشت صدايش را پسداد ! و آنكه سر به دنبالش داشت ، آهسته روي شنها لميد و اشك گونه هايش را خيساند و او صدائي شنيد . دهل زنان دوباره كوبيدند . خشكه رود از تشنگي در آغوش باد از حال رفته بود و او جغد خسته اي بود كه سر در پي تمساح ها داشت . مي خواست تبرك شود ؟ مي خواست انتقام حرامزاده خواندنش را بگيرد ، يا تقاص خون پدرش را يا … ؟رود خشك شده بود و آدم ها بي تمساح مانده بودند . و او به سياهي نگاه كرد ، به شبِ كوير ، كه تا بي نهايت ادامه داشت . محيط رمزآ لودي كه هيچ چيزش به منطق آدمها نمي خورد و هيچ وقت از سر صلح در نمي آمد . شب بود و او برخلاف همه ، مي دانست تمساحها از باران نيستند ، با باران نمي آيند و با خشكسالي نمي ميرند ، نمي روند . مي دانست ، از نور فراريند ، مي دانست اگر صد سال ، دنيا به كامشان نباشد ، زير شنها چاله اي مي كنند و آنقدر پنهان مي مانند تا باران ببارد و خشكه رود به رقص بيفتد و ...و مي دانست ، شب كه شد جان مي گيرند . آهسته و آرام ، مثل يك شبح سر در پي شكار مي گذارند و در يك فرصت …و او مي گشت ، خسته خسته شب را زير پا له مي كرد . تاريكي را مي شكافت تا ...ل ها به صدا در آمدند ، ساز شيون زد و پرده هاي گوشش را تحريك كردند . از جا بلند شد . به جست و خيز افتاد . چوبش را برداشت و مثل جادوگران هزار سال پيش چرخيد و چرخيد و چرخيد . چوب را مثل نيزه اي توي هوا مي چرخاند ، به زمين فرو مي كرد و نرمه ي سفيد زير شكم تمساح هاي ناديده را جر مي داد و صورتش را در خون نبوده ي آنها تبرك مي داد . و وقتي از نفس افتاد . آنكه پشت سرش بود بي توجه به صداي طبل و شيون دردآلود باد ، تاريكي را شكافت و آهسته آهسته جلو خزيد . او نفس نفس مي زد و با ته مانده ي نيرويش ، خودش را مي جنباند . و حس مي كرد خون آنهمه تمساح كه بر سر و تنش ريخته از تبرك گذشته و به خفقانش انداخته است . هنوز از هوش نرفته بود كه شبح تمساح از تاريكي بيرون آمد و او دست به چوبش برد . تمساح آهسته چرخيد . بالاي سرش ايستاد . او دوباره خنديد . و گفت « پیداش کردم ، اين ديگه يه شبح نيست ! » شايد هم بود . اين بار به زور خنديد . تمساح جلو خزيد . قطره اي از اشكهايش بر روي صورت او چكيد . او چوب را بدست گرفت . نه اينكه اينهمه شب ، سر به دنبالش داشت ! . چوب را بلند كرد. نوك آهنين چوب در آ ن تاريكي برق زد . تمساح از روی ريا ،. چند قطره ی اشک ریخت . چشمانش را بست . كمي به عقب رفت تا مسلط تر باشد .
او آهسته خنديد و شاید هم ترسید ! شاید به تبرک شدنش فکر کرد . تبرک خواستن دیگران. باد نیزه را تاب می داد تمساح بی خیال ایستاده بود .او چوب را بطرف بالاي خشكه رود پرت كرد و گفت « چه فایده !؟ »
هم زمان با پرواز چوب، لولاهاي فك تمساح گرسنه ، مثل برق از هم باز شدند .
چند دقيقه ي بعد ، باد با رقص همیشگی و هزارساله اش ، بستر خشكه رود را پاک کرد ،و با شنهاي نرم روي لكه هاي اشك تمساح را پوشاند .
علی اکبر کرمانی نزاد

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30285< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي